سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
3091

 بازدید امروز: 0

 بازدید دیروز: 0

  به وبلاگ شخصی من خوش آمدید

فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من

به وبلاگ شخصی من خوش آمدید
هادی محمدی
خیلی دوست دارم با یک دختر ژاک دوست شوم

لوگوی من

به وبلاگ شخصی من خوش آمدید

آرشیو

بهار 1385


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 



¤ نوشته شده توسط هادی محمدی در ساعت 12:44 عصریکشنبه 85 اردیبهشت 10

آخه من هیچی ندارم که نثار تو کن متا فدای چشمای مثل بهار تو کنم میدرخشی مثل یک تیکه جواهرتوی جمعمن می ترسم عاقبت یه روز قمارت بکنم من مثل شبای بی ستاره سردوخالیم خب میترسم جای عشق غصه رو یار تو کنم تو مثل قصه پر از خاطره هستی نمی خوام من بی نشون تورو نشونه دارت بکنم تو که بیقرار دیدن شب و ستاره ای واسه دیدن ستاره بیقرارت بکنم مثل دریا بیقراری نمی تونی بمونی من چرا مثل یه برکه موندگارت بکنم من مثل شبای بی ستاره سردوخالیم خب میترسم جای عشق غصه رو یار تو کنم تو مثل قصه پر از خاطره هستی نمی خوام من بی نشون تورو نشونه دارت بکنم

آسمان به وسعت سینه ی توست سکوت تو گویای ناگفته هاست نگاه خسته ات انعکاس آفتاب است ،وقلبت ، زلال تر از همه ی آیینه هاست دستان پرمهرت ، آیتی از سخاوت خورشید است وعطر حضورت ،فضای خانه را از شمیم عاطفه پر می کند تو همسفر رویاهای منی من در دعاهای سحری توامتو در اعماق قلبم ریشه داری....

کسی مانند من تنها نماند به راه زندگانی وانماند خدا را در قفای کاروان ها غریبی در بیابان جا نماند
یک حرف تو کدوم کوهی که خورشید.. از تو دست تو میتابه چشمه چشمه ابر ایثار.. روی سینه تو خوابه تو کدوم خلیج سبزی .. که عمیق اما ذلاله مثل آیینه پاک و روشن ... مهربون مثل خیاله کاش از اول میدونستم.. که تو دستای نجیبت مرحمی داری برای زخم این همیشه خسته کاش از اول میدونستم.. که تو صندوقچه قلبت کلیدی داری برای... درای همیشه بسته تو به قصه ها شبیهی... ساده اما حیرت آور شوق تکرار تو دارم. وقتی میرسم به آخرتو پلی پل رسیدن... روی گردابه تردید منو رد میکنی از رود... منو میبری به خورشید کاش از اول میدونستم.. که تو دستای نجیبت مرحمی داری برای زخم این همیشه خسته کاش از اول میدونستم.. که تو صندوقچه قلبت کلیدی داری برای... درای همیشه بسته

اگه کسی دیونه ات بود عاشقش باش اگه عاشقته دوسش داشته باش اگه دوستت داشته باشه بهش علاقه نشون بده اگه بهت علاقه نشون داد ، فقط بهش یه لبخند بزن اینطوری وقتی همیشه ازش یه پله عقب تر باشی اگه یه وقتی خسته شد و یه پله ازت عقب موند تازه میشید مثل هم  عشق تو برایم زیباتر از هر زیبایی و با شکوه تر از هر منظره ای میباشد تو دنیای ناشناخته ای هستی که فقط من آن را کشف کردم به اندازه همه ی دنیا دوستت دارم و به اندازه ی همه ی پرستشگاه ها می پرستمت و به اندازه ی تمام ستایشگران ستایشت می کنم اگر در راه عشق تو وجودم را به هزاران تکه قسمت کنند هر تکه آن با صدای بلند فریاد میزند تو را دوست دارم ای عشق من

سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره بزار تا آروم دل بی تابت بگیره بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره حتی من از شنیدنش گرییم میگیره بزار رو سینم سرتو چشمای خیس و ترتوبزار تا سیر نگات کنمبو بکشم پیرهن تو بغل کن و بچسب بهم بکش دوباره دست بهم جز تو کسی رو ندارم نزدیکترم نفس بکش وقتی چشات خوابش میاد آدم غم هاش یادش میا یه حالتی تو چشمات که عشق خودش باهاش میاد

دستت را به من بسپار تا از گرمی آن وجودم را پر کنم....اما کدامین وجود ..؟گوشت را به من بسپار..تازمزمه عشق را در آن جاری کنم شانه ات را به من بسپار تا آن را تکیه گاه تنهاییم کنم
قلبت را به من بسپار تا در هاله ای از نور نگهداری کنم صدایت را به من بسپار تا مهر بانیت را به همه بگویم میدونمکه همه چیزو بهم میدی تا معنی خواستن را یاد بگیرم
ای کاشف موجودیت عشق همیشه به یادتم

 

تا کجا با من خواهی آمد ؟ تا ورق چندم این کهنه کتاب را با من خواهی خواند ؟ تا کجا با من قدم خواهی زد ؟ برای کدام عاشق از گوشواره های معشوق قصه خواهی گفت؟بیا با من امروز دیر است و فردا دیرتر بیا به ساعت هفت صبح دیروز برگردیم بیا قبل از تولد گلهای سرخ چشمهایمان را باز کنیم بیا لبهای یک غنچه را ببوسیم و شاعر بشویم اگر چشمان من دوباره متولد شوند نام خوب تو را به همه یاد خواهند داد نام تو میتواند جانی دوباره به من ببخشد می تواند لباسی از فردا و پس فردا برای امروز من بیاورد مدادم سکوت کرده تا آواز دل انگیز تو رابهتر بشنود بخوان!زیباترین نغمه را بخوان تا دلم در قفس حسرت نماند بخوان تا حصار ها و دیوارها به رقص در آیندآنقدر بخوان تا من تو را صمیمانه پیدا کنم خستگی های یک عمر را در آوازهای نرم تو میشنوم دوست دارم درختی باشم که میوه هایم به رنگ تو باشد اگر نام تو همیشه با من باشد رویاهایم رنگین تر خواهند شد نام تو مرا به مشکافه ی قشنگ عشق می برد بیا اگر نگاه تازه ای به قلب هایمان نیندازیم حرفهایمان بوی کهنگی می گیرند و هیچ ماهی عاشقی در رودخانه ی لحظه هامان شنا نمی کند بیا چراغ های مهتابی را تا آمدن صبح بیدار نگهداریم

*هزار صبح در راه است من میخواهم اولین صبح را با تو آغاز کنم* گریه می کنم با خیال تو به نیمه شبها رفته ای و من بی تو مانده ام غمگین و تنها بی تو خسته ام دلشکسته ام اسیر دردم ...

 

 

زان لحظه که دیده بر رخت واکردم دل دادم و شعر عشق انشا کردم نی نی غلطم کجا سرودم شعری تو شعر سرودی و من امضا کردم خوب یا بد تو مرا ساخته ای تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

هرچه امروز کنم جا دارد که دل اندیشه فردا دارد ماهی کوچک این تنگ بلور دلی اندازه دریا داردعشق با همه رسوایی دل من از تو تمنا دارد عشق یعنی تو تو یعنی عشق عشق با تو معنا دارد خنده دار است ولی گریه من
وقت بی وقت تماشا دارد دل بی حوصله من چندیست با خودش هم سر دعوا دارد من خواب دیده ام کسی میان خواب هایم راه می رود  و من هر روز صبح عاشق تر می شوم  گفته بودی اگر درها را ببندم از پنجره ها می آیی

و حالا شب به شب ، خواب که می بینم  تمام تنم از حس بودنت لبریز است و روز به روز مثل یک محکوم

عاشق و عاشق تر می شوم وقتی میان خواب هایم راه می روی هر بار همه ی ترسم از این است که می دانم ،این بار تعبیر می شود سالها پیش از این در بهاری زیبا در غروبی غمگین در سکوتی سنگین ما به هم بر خوردیم

تو برای دل من آن غروب غمگین آن سکوت سنگین من برای دل تو آن بهار زیبا تو هزاران فتنه در نگاهت خفته من به دنبال نگاهت به بلا افتاده روزها از پی هم , تو جدا از غم و فارغ از غم من و غم دست به هم از گذرگاه زمان می گذریم تو سراپا شادی غرق در نغمه این آزادی فارغ از سلسله بند نگاهت بودی دل بیچاره من , در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین بی خبر گشت اسیر من در اندیشه ان فصل بهار در زمستانی سرد , با دلی رفته ز دست زیر لب می گویم کاش می شد به تو گفت : تو تنها نفس شعر من , تو تنها امید دل نا امید من کاش می شد به تو گفت : تو بمان , دور مشو از بر من , تو بمان تا نمیرد دل من حیف می دانم من تو همانگونه که بود آمدنت در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین دل مجنون مرا زیر پا می نهی و می گذری تو را دوست میدارم،نمی دانم چرا؟ شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من حد و مرزی برای دوست داشتن نمی شناسد. اما چه کسی مرا دوست می دارد؟ ای فرشته نازل شده بر چشمانمای شقایق زندگی امای تنها ستاره آسمان قلبم ای زیباترین زیباییهای محبت ای بهانه خواب شبهایم ای تنها نیاز زنده بودنم ای آغاز روز بودنم ای نیمه پنهان من و تو ای معشوقه من تورا با تمام وجود دوست دارم و می پرستم

هر جا که سفر کردم،تو همسفرم بودی وز هر طرفی رفتم،تو راهبرم بودی با هر که سخن گفتم،پاسخ زتو بشنیدم بر هر که نظر کردم،تو در نظرم بودی در خنده من چو گل،در کنج لبم خفتی در گریه من چون اشک،در چشم ترم بودی در صبگاه عشرت،همدوش تو می رفتم در شامگاه غربت،بالین سرم بودی آواز چو می خواندم،سوز تو به سازم بود پرواز چو می کردم،تو بال و پرم بودی هرگز دل من بر تو،یار دگری نگزید گر خواست که بگزیند،یار دگرم بودی به سر پوش زمین بنگر هزاران نقطه سو سو می زند اما اگر آن کهکشان از هم بپاشد بر زمین ریزد تو باور کن که یک قطره از آن باران رحمت زا به روی کلبه چوبین من هرگز نمی رقصد،نمی غلطد و اما  اگر یک تیر به زهر آلود
در شامی سیاه و تار ناگه از کمان خود جدا گردد به سوی سینه ام آید و حتی پیش از آنکه من به خود گویم درون سینه ام نالد که ای مرد جوان آغوش قلبت روی من بگشا که من از مردم خوشبخت می ترسم نگاهم کن!

می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشم تو جایی نداشته باشم،می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند. می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند. شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات برآمدن ندارد.

"همیشه با تو"

معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک،دور سیر،گرسنه رها،اسیر دلتنگ،شاد آن لحظه که بی تو سرآید مرا مباد! مفهوم مرگ من در راه سرافرازی تو در کنار تو مفهوم زندگی من است معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو همیشه با تو برای تو زیستن.

 



¤ نوشته شده توسط هادی محمدی در ساعت 4:14 عصردوشنبه 85 اردیبهشت 4

دوستی علف هرزه نباشد که بروید در خاک دوستی می نباشد که بریزیم در جام

کاش دل بستن و کندن از این بند نباشد آسان میدانستی دست من در طلب دخترکی است که خطا ناکرده پشیمان باشد دوستی خنده اجباری نیست دوستی رقص صنوبرها نیست و دل من و زمین سخت به خود می لرزید آگاهست باد بر شاخ درختان میگفت:

با وفا همنفسی پیدا نیست هر که در گوش دلم زمزمه ای سر میداد عشقشان عشق خیابانی بود دوستی اشک یتیمی است که از ریشه جان می آید دوستی عطرا قاقی ها نیست چشم من خیره به ایوان بلند ابرهاست من به دنبال تو میگردم ای دوست

تو پیام آور شادی هایی دوستی شاید بوسه مادر باشد وقت جان کندن طفل دوستی شاید غم دریا باشد وقت افتادن ماهی در کاش می دانستی ,کاش میفهمیدی و به گوش همه میگفتی تو دام دوستی ما عشق ما عشق خیابانی نیست

کسی گفت شرط دوست داشتن و عشق حفظ آن هست راستی نهایت عشق را می توانی در چشمهای مضطربم بخوانی؟  اگر می توانی پس تو هم مانند من عاشقی!!! گفتم اضطراب؟  از کجا فهمیدی  ؟از رنگ زرد رخسارم؟؟؟  یادم نیست از که شنیدم اما خوب گفت که:  عشق رنگ زرد خورشید مهربان است.... راستی عشق را از رنگ پریده ام می خوانی؟؟؟   می خوانی مگر نه؟؟؟  پس   تو هم مانند من عاشقی.....

نازنینم قسم به لحظاتی که یاد تو دنیا را برایم بارانی می کند!!!!!!!  آها!!!! راستی کجا می روم؟؟؟؟  عشق سوگند خوردن دارد؟....... نه.........مگر نه؟؟؟

  دیدی پس تو هم عاشقی مانند من....... مثل خیلی ها که کسی را دوست دارند و هرشب قصه ی وصال را زمزمه می کنند میدانی نازنینم .......می دانی مگر نه؟ ؟ ؟ بگویم؟ ؟ ؟ بازهم؟   آخر عهد کردیم که راز دل با کس نگوییم ؟ ؟ ؟ پیمان شکنی بکنم؟ ؟ ؟    دوست داشتنت را فریاد بزنم؟ ؟ ؟ می خواهی؟ ؟ ؟ نه ؟ ؟ ؟ آخر چرا؟ ؟ ؟ آهان پس خودت می دانی ؟مگر نه؟؟؟ دوستی گفت: با دل شوریده ام آرام تر آرام در گوش تو می خوانم !!!!فقط در گوش تو می خوانم    نازنینم با دل شوریده ام آرام تر !!!!!!

 



¤ نوشته شده توسط هادی محمدی در ساعت 4:12 عصردوشنبه 85 اردیبهشت 4

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل